درک مشکلات روابط خانوادگی
یکی از دشوارترین مسائل در حوزه ی روابط خانوادگی این است که کنترل همه ی امور در رابطه در اختیار شما نیست. اینکه رابطه تان خوب پیش برود یا بد، فقط دست شما نیست.

در برخورد با مشکلات عمده روابط خانوادگی، مردم معمولاً راهکارهای کنترلگرانه پیش می گیرند یعنی سعی می کنند طرف مقابلشان را وادار به تغییر کنند. ممکن است بعضی وقت ها این راهکار عمل کند، مخصوصاً وقتی تقاضای شما و همچنین طرف مقابلتان هر دو منطقی باشند، اما خیلی وقت ها تنها نتیجه ای که بار می آورد ناکامی است.

از طرف دیگر، اگر نتوانید طرف مقابلتان را عوض کنید، شاید مجبور شوید آنها را همانطور که هستند بپذیرید. این هم می تواند راهکاری باشد که گاهی اوقات نتیجه می دهد اما در این روش هم، چون خواسته ها و نیازهای شما برآورده نمی شود، ممکن است به ناکامی و حتی رنجش و تنفر منجر شود.

اما راه سومی هم هست که وقتی عوض کردن طرف مقابل یا پذیرفتن او همانطور که هست نتیجه نداد، از آن استفاده کنیم و آن این است که خودمان را طوری تغیر دهیم که مشکل برطرف شود. این مستلزم آن است که شما مشکل را مشکلی درونی برای خود تعریف کنید نه مشکلی بیرونی و آنوقت است که راه حل به شکل بسط و گسترش هوشیاری و آگاهی شما و یا تغییر در باورهایتان، درخواهد آمد.

نگاه کردن از جنبه ی درونی به مشکل به این معناست که این مشکل به قسمتی از خودِ شما برمیگردد که دوست ندارید. اگر با موقعیت بیرونی منفی در رابطه برخورد میکنید، این موقعیت انعکاسی از تعارض موجود در تفکر خودتان است. تازمانیکه برای پیدا کردن جواب خارج از خودتان را بررسی میکنید، هیچوقت قادر به حل این مشکل بیرونی نخواهید شد. اما اگر نگاهی به درون خودتان بیندازید، ممکن است حل مشکل برایتان ساده تر شود.

آنچه در برخورد با این نوع مشکلات دستگیرتان خواهد شد افکار و باورهای خودتان است که باعث بروز چنین مشکلی شده است. مشکل اصلی این باورها هستند-یعنی دلیل اصلی ناسالم بودن روابط.

مثلاً رابطه ی مشکل داری را بین خودتان و یکی دیگر از اعضای خانواده در نظر بگیرید. تصور کنید که اعتقاد شما بر این است که باید با همه ی اعضای خانواده صمیمی باشید، فقط به این دلیل که آنها جزئی از خانواده تان هستند. احتمالاً این رفتار را اگر از کس دیگری  جز خانواده و فامیل ببینید تحمل نمی کنید، اما به خاطر حس تعهد، وظیفه و احترام از اعضای خانواده تان تحمل میکنید. بیرون کردن یکی از اعضای خانواده از زندگیتان ممکن است باعث شود احساس گناه کنید یا حتی از سوی سایر اعضای خانواده طرد شوید. اما باید واقعاً از خودتان بپرسید، "آیا من این رفتار را از یک فرد غریبه تحمل میکنم؟ چرا چون از سوی یکی از اعضای خانواده ام است آن را می پذیرم؟" واقعاً چرا به جای فراموش کردن آن فرد و کنار گذاشتن او از زندگیتان، به رابطه تان با او ادامه می دهید؟ چه باورهایی باعث ماندگار شدن روابط خانوادگی مشکل دار می شود؟ و آیا این اعتقادات واقعاً به نفع شماست؟

من ناخودآگاه پدر و مادر و خواهر و برادرم را دوست دارم، با اینکه با هیچکدام از آنها رابطه ی چندان نزدیکی ندارم. هیچوقت مشکل خاصی وجود نداشته، این فقط به این دلیل است که اعتقادات و شیوه ی زندگی من آنقدر به آنها شبیه نبوده که بتواند رابطه ی مستحکم و نزدیکی بین ما ایجاد کند. اعضای خانواده ی من همه کارمند مآب هستند و به هیچوجه جرات خطر کردن ندارند، اما ریسک کردن برای من که یک مدیرعامل هستم جزء محبوبترین چیزهاست. آنها همه گوشتخوارند اما من و همسرم و فرزندانم همه گیاهخوریم. تازمانیکه پیش آنها زندگی میکردم به هیچ وجه کلمه ی "دوستت دارم" را از دهان پدر و مادرم نشنیدم اما من خودم برای گفتن این جمله به همسر  فرزندانم بی صبر هستم. بااینکه در این خانواده بزرگ شدم و خاطره های زیادی با تک تک آنها دارم، اما ارزشهای اصلی زندگی های ما آنقدر باهم متفاوت است که رابطه ی خانوادگی معناداری دیگر بین ما حس نمی شود.

علیرغم همه ی این تفاوت ها، رابط خوبی باهم داریم و خوب باهم کنار می آییم. اما این تفاوت ها چندان شکاف عمیقی بین ما ایجاد کرده که نمی توانیم رابطه ی نزدیکی باهم برقرار کنیم و دوست باشیم تا فقط عضوی از یک خانواده.

اگر باورتان بر این باشد که باید تا آخر عمر به همه ی اعضای خانواده تان وفادار بمانید و همه ی وقتتان را با آنها بگذرانید، باید بگویم که میل خودتان است. اگر این شانس را داشته باشید که خوانواده تان با شما همفکر و همزبان باشند و تا آنجا که در توان دارند حمایتتان کنند، باید بگویم که خوشا به حالتان. در چنین موقعیتی است که نزدیکی با اعضای خانواده و وفاداری شما به آنها برایتان منبع قدرت خواهد بود.

از طرف دیگر، اگر ببینید که روابط خانوادگیتان چندان با عقاید و شیوه ی زندگی شما سازگار نیست، آن وقت است که وفاداری بیش از حد به خانواده تان، به جای اینکه به شما قدرت دهد، همه ی نیرو و توانتان را هم می گیرد. با اینکار از رشد، پیشرفت و رسیدن به اهدافتان جا می مانید و خوشبخت نخواهید شد. اگر من هم می خواستم باوجود این تفاوت هایی که با خانواده ام دارم، کماکان به آنها وفادار بمانم و رابطه ی نزدیکی با آنها برقرار کنم، دیگر به چیزهایی که امروز دارم نمی رسیدم و کسی نبودم که امروز هستم.

طریقه ی برخورد من با این وضعیت این بود که مفهوم خود را از خانواده کمی گسترش دادم. از یک طرف ارتباطی بی قید و شرط و ناخودآگاه با همه ی انسانها حس میکردم، ولی از طرف دیگر، آندسته از افرادی را که فکر میکردم با من سازگاری زیادی دارند را خانواده ی خود می دانستم. مثلاً، من و همسرم هر دو تعهد بسیار زیادی در برابر نیای اطراف احساس میکنیم و تاجایی که از ما برمی آید سعی می کنیم به آن خدمت کنیم و این یکی از دلایل جذاب بودنمان برای همدیگر است. و به همین خاطر است که او علیرغم اینکه همسرم است، بهترین و صمیمی ترین دوستم هم هست. وقتی آدم هایی را می بینم که بسیار هوشمندانه زندگی میکنند و زندگیشان را وقف رسیدن به هدفی ارزشمند کرده اند، احساس می کنم که اینها عضوی از خانواده ی من هستند. و این احساس برای من نسبت به روابط خونی خودم، قوی تر و پرمعنی تر است.

وفاداری ارزشمند است، اما وفادار ماندن به خانواده به چه معناست؟ از آنجا که وفاداری مسئله ی بسیار مهمی برای من است، مجبور بودم مفهوم این عبارت را برای خودم دوباره تعریف کنم تا بتوانم آن را تا آخرین حد برای خانواده ام اجرا کنم. این تغییر ذهنی چندان ساده نبود، اما با گذشت زمان به من آرامش فکر داده است. الان من تصور میکنم که خانواده مفهومی است که می توان آن را فراتر از همخونی بسط داد.

پیشنهاد من این است که برای حل مشکلات روابط خانوادگی، شاید لازم باشد هوشیاریتان را گسترده تر کرده و نگاهی عمیق تر به ارزشهایتان و درکتان از مفاهیمی مثل خانواده و وفاداری بیندازید. اگر بتوانید از پس حل این مشکل بزرگ برآیید، دیگر مشکلات خانوادگی کوچک چندان دشوار نخواهند بود. یا راهی پیدا میکنید که مشکلتان را بدون ایجاد مشاجره و اختلاف حل کنید، و یا می پذیرید که از این رابطه به شکل معلومش بیرون آمده اید و به خودتان اجازه می دهید که مفهوم تازه ای از خانواده برای خود تعریف کنید.

می بینید....وقتی به یک مشکل و مسئله ی خانوادگی خداحافظ میگویید، انگار با بخشی از وجود خودتان که از قالبش بیرون آمده اید خداحافظی میکنید. هرچه ناسازگاری عقاید من با خانواده ام بیشتر شد، سعی کردم قسمت هایی از خودم که دیگر به دردم نمی خوردند را هم کنار بگذارم. من از قالب یک خشکه مذهب، از منفی بافی، از کسی که از خطرکردن می ترسید، از کسی که گوشتخوار بود و از گفتن جمله ی "دوستت دارم" واهمه داشت بیرون آمدم. وقتی توانستم از این قالب بیرون بیایم، روابط دنیای بیرونی من به طریقی تغییر کردند که انعکاسی از روابط درونی جدیدم باشند.

وقتی مفهوم روابط را در ذهنتان تغییر دهید، دنیای اطراف نیز برحسب آن تغییر خواهد کرد. از اینرو وقتی افکار منفی را از ذهنتان بیرون کنید، ناخودآگاه خواهید دید که افراد منفی را هم از زندگیتان خارج میکنید.

و خوبی اینکار این است که وقتی مشکلاتی را که باعث ضعیف شدن برخی روابط می شوند را در ذهن خود حل میکنید، ناخودآگاه روابط جدیدی را به سوی خود جلب می کنید که با این طرز تفکر جدید هماهنگی بیشتری دارند.

ما چیزی را به سوی خودمان جذب می کنیم که مربوط به چیزی باشد که هستیم. اگر از موقعیت اجتماعی کنونی خود راضی نباشید، باید افکاری مثل آن را از ذهنتان بیرون کنید. باید ذات تعارضات بیرونی خود را تعیین کنید و آنگاه آنها را به معادل های درونیشان ترجمه کنید. مثلاً اگر یکی از اعضای خانواده بیش از حد قصد کنترل شما رادارد، این مشکل را به روش درونی خود ترجمه کنید: شما احساس می کنید که زندگیتان خیلی خارج از کنترل شده است. وقتی مشکلاتتان را بیرونی و خارجی فرض کنید، راه حل هایتان ممکن است شکل کنترل کردن دیگران را به خود بگیرد و با مقاومت شدیدی هم روبه رو خواهید شد. اما اگر به مشکلات از دید درونینگاه کنید، حل آن بسیار ساده تر خواهد شد. اگر کسی قصد کنترل شما را داشته باشد، تغییر دادن آن فرد ممکن است کار ساده ای نباشد.  اما اگر احساس کنید که باید کنترل بیشتری روی زندگیتان داشته باشید، دیگر بدون نیاز به کنترل کردن دیگران، می توانید راه حلی برای آن پیدا کنید.

به عقیده ی من هدف روابط انسانها، گسترش و بسط دادن سطح هوشیاری است. در روند شناخت، تعریف و حل مشکلات روابط، مجبوریم که با ناسازگاری ها و ناهمخوانی های درونیمان برخورد کنیم. و هرچه در درون هوشیارتر شویم، روابطمان نیز در بیرون بیشتر و بیشتر گسترش خواهند یافت.

دلسوخته